عزير پيامبر


 

نويسنده: رؤيا ظهور زرگر




 
يکي از پيامبران بني اسرائيل حضرت عزير(ع) بود که نام مبارکش يک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت يهود، عذرا گفته مي شود. پدر و مادرش در منطقه بيت المقدس زندگي مي کردند. خداوند دو پسر دو قلو به آنها داد که نام يکي را عزير و نام ديگري را عُذره گذاشتند. عزير و عذره با هم بزرگ شدند تا به سي سالگي رسيدند. عزير(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بيرون آمد. پس از خداحافظي با بستگانش، اندکي انجير و آب ميوه تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگيرد. در بين راه به آبادي رسيد که به طور وحشتناکي در هم ريخته و ويران شده بود و حتي استخوان هاي ساکنان آنجا نيز پوسيده شده بود.
هنگامي که عزير(ع) با ديدن اين منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت: چگونه خداوند اين مردگان را زنده مي کند؟ البته او اين سخن را از روي انکار نگفت بلکه از روي تعجب گفت:
او در اين فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در رديف مردگان قرار داد. پس از صد سال، خداوند عزير(ع) را زنده کرد. فرشته اي از جانب خدا آمد و از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيده اي؟ او که گمان مي کرد ساعاتي بيش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت: يک روز يا کمتر!
فرشته به او گفت: تو صد سال در اينجا بوده اي. اکنون به غذا و آشاميدني خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام اين مدت سالم مانده و هيچ آسيبي نديده است. اما براي اينکه باور کني به الاغ خود بنگر و ببين که چگونه با مرگ، اعضاي آن از هم متلاشي شده است و اينک ببين که خداوند چگونه اجزاي پراکنده و متلاشي شده آن را دوباره جمع آوري کرده و زنده مي کند. با ديدن اين منظره عزير گفت: مي دانم که خداوند بر هر چيزي توانا است. اينک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از يقين شد.
آنگاه عزير سوار بر الاغ خود شد و به سوي خانه اش حرکت کرد در مسير راه مي ديد که همه چيز تغيير کرده است. وقتي به زادگاه خود رسيد ديد که خانه ها و آدمها تغيير کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسير خانه خود را يافت و به نزديک منزل خود آمد. در آنجا پيرزني لاغر اندام و خميده قامت و نابينا را ديد از او پرسيد: آيا منزل عزير همين جا است؟ پيرزن گفت: آري همين جا است. سپس به دنبال اين سخن گريه کرد و گفت: دهها سال است که عزير مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزير را به زبان آوردي؟ عزير گفت: من خود عزير هستم. خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان درآورد و اينک بار ديگر مرا زنده کرده است.
آن پيرزن مادر عزير بود که با شنيدن اين سخن پريشان شد و گفت: صد سال قبل عزير گم شد. اگر تو واقعاً عزير هستي و راست مي گويي( او مردي صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بينا شوم و ضعف پيري از من برود. عزير دعا کرد. پيرزن بينا شد و سلامتي خود را بازيافت و با چشم تيزبين خود پسرش را شناخت و دست و پاي پسرش را بوسيد و سپس او را نزد بني اسراييل برد. بزرگ قوم بني اسراييل به عزير گفت: ما شنيديم هنگامي که بخت النصر، بيت المقدس را ويران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يکي از آنها عزير(ع) بود.
اگر تو همان عزير هستي تورات را از حفظ بخوان. عزير تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند. آنگاه او را تصديق کردند و به او تبريک گفتند و با او پيمان وفاداري به دين خدا بستند. امام باقر(ع) گفته است عزير و عذره هر دو از يک مادر؛ دوقلو بدنيا آمدند. عزير در سي سالگي از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پيوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت. او بيست سال ديگر با برادرش زيست و سپس با هم از دنيا رفتند در نتيجه عزير پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند.
منبع:نشريه بشارت شماره 75